اکشن مکشن

درود به وبلاگ اکشن مکشن خوش اومدین. ما اینجاییم تا برای شما کاربر عزیز داستان های کوتاه و معرفی کتاب در هرزمینه که بخواهید داشته باشیم.

۲ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

جراحی قلب

پسر به دختر گفت:« اگر روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که می آیم تا قلبم را با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم.»
تا اینکه یک روز آن اتفاق افتاد...حال دختر خوب نبود. دختر با خودش می گفت:« میدانی که من هیچ وقت نمیگذارم تو قلبت را به من بدهی و به خاطر من خود خودت را فدا کنی، ولی این بود وفایت، حتی برای دیدنم هم نیامدی...شاید من دیگر هیچ وقت زنده نباشم، آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید.»
چشمانش را باز کرد...دکتر بالای سرش ایستاده بود، به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟! دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتان با موفقیت انجام شده، شما باید استراحت کنید در ضمن این نامه برای شماست.!! دختر نامه را برداشت.اثری از اسم روی پاکت نبود،بازش کرد و درون آن چنین نوشته ای را دید:

سلام عزیزم.
الآن که این نامه را می خوانی من در قلب تو زنده ام. 
از دستم ناراحت نباش که به تو سر نزدم چون میدانستم نمی گذاری قلبم را هرگز به تو بدهم، پس نیامدم تا بتوانم این کار را انجام بدهم. امیدوارم عمل پیوند قلب موفقیت آمیز بوده باشد. عاشقتم تا بینهایت.

دختر نمی توانست باور کند او این کار را کرده باشد و قلبش را به دختر داده باشد.
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد...و به خودش گفت چرا هیچ وقت حرف هایش را باور نکردم.؟؟

ما هم خوب است به اطرافمان نگاهی بیاندازیم تا ببینیم کسانی که حاضرند جانشان را برای زندگی ما فدا کنند توجه می کنیم.
بهتر است این سوالات را از خود بپرسیم:
آیا کسانی ما را تا بینهایت دوست دارند را دوست داریم؟ 
آیا؛ اصلا ما دوستی داریم که حاضر باشد جانش را فدایمان کند؟
بیایید قدر کسانی که ما را دوست دارند و ارزش ما را می دانند بیشتر از دیگران دوست بداریم و به آنها عشق بورزیم.
ali.a3
۱۸ دی ۹۷ ، ۱۴:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ali abadeh

سنگ و سنگ تراش

روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل،باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:« این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

وی تا مدتی فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام می گذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد:« کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر می شدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند، احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کردکه خورشید قدرتش بیشتر است. سنگ تراش این بار آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابر بزرگی شود و آنچنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد هم شد. وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد و احساس کرد که دارد خورد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

هرچیزی و کسی هستی خودت را دست کم نگیر و خیلی ها هستن که می خواهند به جای توباشند.

همان کسی هستی بمون ولی زیبا نقشت را ایفا کن در این بازی روزگار 

۱۷ دی ۹۷ ، ۱۵:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
ali abadeh