روزی سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل،باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت:« این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

وی تا مدتی فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است تا اینکه روزی حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه به حاکم شهر احترام می گذارند حتی بازرگانان؛ مرد با خودش فکر کرد:« کاش من هم حاکم بودم، آن وقت از همه قدرتمندتر می شدم!» در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد و در حالیکه روی تخت روان نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند، احساس کرد که نور خورشید او را آزار می دهد و با خودش فکر کردکه خورشید قدرتش بیشتر است. سنگ تراش این بار آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید هم شد، بعد با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.

پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت، پس با خود اندیشید که نیروی ابر از او بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابر بزرگی شود و آنچنان شد. کمی نگذشت که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد؛ این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد هم شد. وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت با خود گفت که قویترین موجود در دنیا صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد و احساس کرد که دارد خورد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

هرچیزی و کسی هستی خودت را دست کم نگیر و خیلی ها هستن که می خواهند به جای توباشند.

همان کسی هستی بمون ولی زیبا نقشت را ایفا کن در این بازی روزگار